آخرین صاحب لوا
بسم الله
سلام علیکم
دو هفته ای بود در خدمتتون نبودم و در دهات دور افتاده ای به طور اجباری اقامت داشتم ،بعد از این که وارد مدیریت پارسی بلاگ شدم و آمار رو دیدم خوشحال شدم و گفتم چه عجب بچه ها ،اموات رو فراموش نکردند!!!و جالب این که هر کدام که دست به خیرتر بودند یک فاتحه ای(نظرات رو میگم) هم به ما خوندند!!!!!!! از همه ی دوستان با معرفت تشکر ویژه دارم. اما یکی از بزرگواران( پوتین ها بسیجی) من رو دعوت کردن به نوشتن در مورد حضرت زهرا و ایام فاطمیه: که متاسفانه چون من نبودم نتونستم دعوتشون رو استجابت کنم و البته اگرم می کردم زیاد فرقی به حال جامعه اینترنت نداشت چون ما کی هستیم که بخوایم از خانم بنویسیم مگر این که بخوایم روایتی رو نقل کنیم (اونم معتبر شیعی ) که به وسیله ی اون از ائمه بنویسیم وگرنه حضرت معرفی شده هستند و نیازی به نوشتنای ما ندارن ولی به هر حال از ایشون تشکر
می کنم .
و اما یه چیزی !!!!!!!! با این که من با علاقه ی خاصی و برای هدف خاصی هوای ده رو تحمل کردم اما برام سخت گذشت ،تهران با همه ی شلوغی و دود و دم و فساد و ........ برای من شیرین تر از شهری غریبه با نگاه های عجیب و غریبه تره .برای من لذت بخش تر اینه که توی خونه بمونم و بیرون نرم تا به حرام نیفتم ولی توی تهران باشم ،الان فکر می کنید من چقدر بی عقلم ولی باید جای من باشید و یه دونه از اون بستنی کیم های دهات رو بخورید بعد یه دو ساعتی تهوع بگیرید و به خودتون بپیچید که این چه بستنی مزخرفیه!!!!!!! تمام موادی که من از ده خریدم به غیر میوه اکثرا مزه ی مونده میدادند که دوست دارم نفری یه بار تجربه کنید تا حالشو ببرید!!!!!!!تا حالا هوس کردید یه لیوان آب تهران بخورید؟من هوس کردم.
احتمالا اگه تجربه نکردید درکش براتون مشکله به هر حال از لحاظ معنوی جای خوبی برای اهلش هست چون آدم خیلی فراقت داره ما که نیستیم.
.......................................................................................................................
و اما یک روایت جگر سوز
ذریه امام حسن مجتبی در لای دیوار
هنگامى که منصور دوانیقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بیشتر به جستجوى فرزندان على علیه السلام پرداخته ، هر کس را پیدا کردند دستگیر نموده در لاى دیوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.
روزى پسر بچه زیبایى از فرزندان حسن مجتبى علیه السلام را دستگیر نمودند و او را به بنا تحویل دادند و دستور داد او را در لاى دیوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت که مواظب کار بنا بوده و ببینند آن پسر بچه را در لاى دیوار بگذارد.بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در میان دیوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در دیوار سوراخى گذاشت تا پسرک بتواند تنفس کند و آهسته به او گفت :
ناراحت نباش ! صبر کن ! شب که شد من تو را از لاى این دیوار نجات خواهم داد. شب که فرا رسید بنا در تاریکى شب آمد و پسر بچه سید را از لاى آن دیوار بیرون آورد و به او گفت :
تو را آزاد کردم هر طور شده خودت را پنهان کن ! و مواظب خود من و کارگرانى که با من کار مى کنند باش ! مبادا ما را به کشتن دهى ، اکنون که در این تاریکى شب تو را از لاى دیوار خارج کردم بدان جهت است که روز قیامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پیشگاه خداوند به محاکمه نکشاند.
سپس با ابزار بنایى کمى از موى سر آن پسرک را چید، دوباره به او تاءکید کرد که خود را پنهان کن و مبادا پیش مادرت برگردى . پسر بچه گفت :
حال که نباید پیش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده که من نجات یافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و کمتر گریه کند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست کجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پیش گرفت و گریخت و معلوم نشد کجا رفت . او آدرس مادرش را در اختیار بنا گذاشت . بنا مى گوید:
من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حرکت کردم ، وقتى به نزدیک خانه رسیدم ، زمزمه گریه و ناله مانند زمزمه زنبور شنیدم ، فهمیدم که صداى گریه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جریان فرزندش را به او نقل کردم و موى سر پسرش را نیز به او دادم و به خانه برگشتم
برگرفته از کتاب داستان های بحار
راستی عصر جمعه است و دعای سمات ، یادتون نره بخونید اونم رو پشت بوم !!!خیلی صفا میده
الهم عجل لولیک الفرج
یا علی